امشب هیوا و هاوش اومدن خونمون و شب میخوابن، جاشون رو که انداختیم حس ذوق زدگیشون از غلتیدن روی رخت خواب های نو و خنک منو یه آن برد توی کودکی خودم، وقتی که تابستونا وسایلمو جمع میکردم و با آبجی میرفتیم خونه عزیز. همیشه شبا موقع پهن کردن رخت خواب کلی برنامه و داستان داشتیم و همه رخت خواب ها رو از کمد دیواری در میاوردیم و خودمون رو بینشون غرق میکردیم، واقعا که چه دنیایی بود، چه رهایی ای، چه آرامشی، بیخیال همه چیز و به فکر هیچ چیز بودیم. نهایت دغدغمون این بود که مهمونی میریم خونه خاله بابام مثلا شب زود بر نگردیم تا من بتونم با پسر خاله بابام مکسپین(یه بازی کامپیوتری) بازی کنم. چاله کندن و ایجاد شبکه آب رسانی با قاشق تو باغچه حیاط عزیز، رفتن تو کمد دیواری رخت خواب ها، ساختن خونه با پشتی(نوعی وسیله که به آن تکیه میدهند)، نقاشی کشیدن و داستان تعریف کردن عزیز برام و .
مامانم میگه بچه که بودی همه از دستت عاصی بودن، چون خونه هرکی میرفتیم کوله پشتیتو پر کتاب میکردی و بقیه باید برات کتاب میخوندن یا نقاشی میکشیدن، البته اون موقع ها خیلی دوست داشتنی تر بودم و همه با جون و دل اینکارو میکردن قطعا!
چقدر خوبه که از یکسالگیم و حتی قبل اون هم فیلم هست، کم هست ولی هست، دیدنشون حس خاصی داره که قابل توصیف نیست، کلا احساس نوستالژیم به نهایت خودش رسیده امشب، برم تا نپریده!
یادآوری گذشته و مرور خاظرات می تواند انرژی بخش، الهام بخش و در عین حال همراه با اندوه و افسوس باشد، اینکه شما چه حسی از مرور خاطرات و لحظاتی که سپری شده اند میگیرید شاید کمی شخصی باشد و از فردی به فرد دیگر متفاوت. شاید بتوان به طور کلی گفت که یادآوری گذشته، چه لحظات شیرین و موفقیت آمیز آن و چه لحظات تلخ آن میتواند جرقه ای باشد برای شعله ور ساختن آتش درونیمان و تقویت انگیزه برای دست یابی به موفیقت های بیشتر و همچنین فرصتیست برای درس گرفتن از گذشته و تکرار نکردن اشتباهات. یک باور عمومی وجود دارد که انسان به هنگام مرگ تمام عمر خود را مانند یک فیلم روی دور تند میبیند، اگر فرصت چنین کاری قبل از مرگ را داشتید از آن چه استفاده ای میکردید؟
چند سال پیش با یک اپلیکیشن آشنا شدم که کار مشابهی رو انجام میداد، ینی برای هر روز یک عکس یا یک قطعه فیلم حداکثر ۱.۵ ثانیه ای به عنوان نتیجه آن روز را در آن وارد میکنید و اگر متنی هم بخواهید میتوانید به صورت روزنوشت در آن روز خاص بنویسید، هر زمان که بخواهید میتواند خروجی فیلم زندگی خود را از برنامه بگیرید و طی ۵ دقیقه یکسال خود را ببینید یا فقط در ۳۰ ثانیه یک ماه را مرور کنید و ۷ ثانیه یک هفته را.
زمانی که باهاش آشنا شدم خیلی برام جالب به نظر نیومد ولی الان یه مدتیه که دارم از استفاده میکنم و برام خیلی جالبتر شده،تصور کنید که میتونید باهاش فیلم زندگی خودتون رو ببینید. پیشنهاد میکنم که شما هم ازش استفاده کنید و تجربیاتتون رو باهام به اشتراک بگذارید.
راهنمایی که بودم ارتباطم با ادبیات و استاد ادبیاتم خیلی خوب بود و این موضوع که کتاب های زیادی داشتیم و هر جلسه توی درس شعر هر شاعر یا نور هر نویسنده ای بود من کتابشو میبردم سر کلاس و استاد خیلی خوشش میومد که من اینهمه علاقه مندم، گاهی اوقاتم یه سری کتابایی که میخواست رو بهم میگفت و منم براش میبردم و بعد خوندن بهم برمیگردوند، خیلی هم زود میخوند و مثل خیلیا که کتاب میگیرن و میره تا کی که پس بدن نبود اصلا، منضبط و جدی و در عین حال مهربون بود ولی یه جورایی کلاس درس براش خیلی مهم نبود، آدم با ذوقی بود که حس میکنم به این نتیجه رسیده بود که با ذوق بودنش دردی رو دوا نمیکنه و یه جورایی دلسرد شده بود ولی درونش یه موجود نرم و مهربون بود، این کار من سر کلاس بهش انگیزه میداد انگار، تا حدی که فکر میکردم انگیزه کلاس اومدنش منم. یه بارم که غایب بودم همون اول سراغ منو گرفته بود. منم دوسش داشتم، هر جلسه آخر کلاس از تو گوشیش(N70 بود گوشیش که اونموقع خیلی شاخ بود!) یکی از داستان های صمد بهرنگی رو برامون میخوند و یکم راجع بهش بحث میکرد، یکی از معدود کلاسایی بود که علاوه بر درس به قولی درس زندگی هم توش یاد می گرفتیم. درسشم که زود میداد و قصشو میخوند، کیفشو جمع میکرد و تکیه میداد به صندلی و برای خودش تو گوشیش مشغول کتاب خوندن میشد، ما هم خوشحال میشستیم و تکالیفمونو انجام میدادیم، من یادمه که دفتر کار هدیه های آسمانی رو مینوشتم. همیشه زیر چشمی حواسم بهش بود و یه جورایی خودمو جاش میذاشتم تو اون سن کم و دلم براش میسوخت( نمیدونم چرا!)، گذشت و گذشت و سال بعد معلم انشامون شد، موضوع هایی که برای انشا بهمون میداد خیلی جالب و جدید بود، چیزی نبود که بقیه بگن، مثلا یبار گفت که یکی از خواباتون رو بنویسید، منم یه خواب خیلی قشنگ و عجیب داشتم، خواب دیده بودم که اسب بودم، برای خودم آزاد و رها بودم، توی انشا همین رو شرح دادم، الان دقیقا یادم نمیاد چیا نوشته بودم ولی یادمه خیلی قشنگ بود، (دفتر انشام خونه عزیزم هست سر فرصت تابستون دیگه شاید رفتم و پیداش کردم و دوباره خوندمش)، انقدر خوشش اومد بهم ۲۵ داد، ماکسیمم نمره ای که بچه ها ازش میگرفتن ۱۷-۱۸ بود، ۱۸ عالی بود دیگه، خیلی به خلاقیت و بدیع بودن بها میداد، ینی ممکن بود یه پاراگرف بنویسی ولی بیشتر از کسی بشی که دو صفحه نوشته. اینش خیلی برام جالب بود و متمایزش میکرد با بقیه اساتید که خیلی سرسری و رفع تکلیف طور بهمون نمره میدادن. یه موضوع دیگه انشامون هم این بود که فرض کنید نامرئی شدید، چیکارا میکردید؟، اینو دیگه حتی یادم نمیاد چند شدم ولی یادمه کاملا با موضوع ها درگیر میشدم و یه هفته رو بهش فکر میکردم و ذره دره انشامو کامل میکردم و وقتی تموم میشد یه رضایت دلچسب کودکانه ای بهم دست میداد.( حوصله نیم فاصله ندارم دیگه می ها رو میچسبونم از اینجا به بعد) یبار دیگه هم موضوع این بود که الگوتون تو زندگی کیه و چرا؟، منم راجع به پدرم نوشتم و خیلی دوسش داشتم واقعا طوری که خودم به خودم گفتم عجب بچه با فهم و شعور و قدرشناسی ام استادمون هم خوشش اومد و ایندفعه بهم ۲۲ داد♂️. چی شد که اینارو گفتم اصلا؟ داشتم فکر میکردم به گذشته و چیزهایی که داشتم یا انجام میدادم و باهاش حالم خوب بود، دیدم یه سری هاشونو به مرور و بی دلیل گذاشتم کنار یا محیط مجبورم کرده بذارم کنار، دیدم چقدر ساختن یه متن و سرانجام رسوندنش رو دوست داشتم، انتخاب واژه ها، تعابیر و سیر روایتشون رو چقدر دوست داشتم و با انجام دادنش چقدر حس رضایت داشتم، این شد که این قصه که براتون تعریف کردم یادم اومد. به نظرم همون کلاس یه انگیزه و یه جرقه برام بود که از ادبیات نا امید نشم، چون اونموقع اصلا ادبیاتم خوب نبود و تو آزمون مدرسه نمونه پایین ترین درصدم بود، برا دبیرستان هم یکی از پایین ترین درصدای آزمون تیزهوشانم بود.
تو دبیرستان هم یه معلم ادبیات خیلی باسواد و دوست داشتنی داشتم که خیلی مشوقم بود، دکتر قندی، که هم استاد ادبیاتم بود هم استاد عربی و تو جفتشون واقعا استاد بود، انقدر علاقه مند شده بودم که سال سوم تو المپیاد ادبی هم قبول شدم، تو شهرمون فقط من قبول شدم، روز آزمون تو سالن حدود ۱۰۰ نفر بودن که بیشترشون هم دخترای رشته انسانی بودن، من و یکی از دوستان همینطوری شرکت کرده بودیم چون بقیه المپیاد هارو بودیم گفتم دیگه اینم ثبت نام کنیم، خلاصه که یه ساعت و نیمه نوشتیم و پاشدیم، وقتی فهمیدم قبول شدم پیش خودم گفتم ینی تو اون سالن فقط منی که تا آخر هم ننشستم باید قبول شم؟! (همینجا کلی درس اخلاقی و نکته موفقیت نهفته، اینکه نا امید نشید و هیچوقت خودتپن رو دست کم نگیرید و ریسک پذیر باشید و از تحربه ی چیز هایی که توش هیچ سرزشته ای ندارید نترسید) خلاصه که کیک هایی که دادن سر المپیاد خیلی خوشمزه بود، ۴ روز پشت سر هم کیک خوردیم، آقایی که پخش میکرد دیگه روز سوم و چهارم بهم لبخند میزد. اوج درخششم توی ادبیات همون نقطه بود، مرحله دو هم باید میرفتم اراک که حسشو نداشتم، حتی منابعی که معرفی کردن رو هم خوندم، البته فقط مربوط به زیان انگلیسیاشو. الان حرفم بهجایی رسیده که هزار تا شاخه شده و نمیشه جمعش کرد. با یه رباعی از مولوی تموم میکنم:
گر در طلب خودی ز خود بیرونآ
جو را بگذار و جانب جیحون آ
چون گاو چه میکشی تو بار گردون
چرخی بزن و بر سر این گردون آ
سال ۲۰۱۱ که آیفون 4s معرفی شده بود من هیچ سنسی نسبت بهش نداتشم و اصلا تو ذهنم نبود که بخوام داشته باشمش تو این حوالی من زبان خوندنم جدی شده بود و تا بستونا روزی ۸-۹ ساعت زبان میخوندم و حسابی غرق اینکار شده بودم، دیکشنری محبوبمم لانگمن نسخه کامپیوترش بود که سال قبلش داییم به عنوان کادو تولد بهم داده بود. خیلی دیکشنری کامل و جامع و خوشگل و همه چی تمومی بود، هنوزم هست. بعد همیشه دلم میخواست اینو روی گوشیم داشته باشم. تو سرچ هامو اینا متوجه شدم که اپش هست برای گوشی ولی نه برای گوشی من، اون موقع گوشیم Aino بود که چیز خفنی بود زمان خودش، خلاصه رفتم سایت اپ استور اپل و دیدمش و همونجا بود که تو نگاه اول عمیقا عاشقش شدم و طبق عادتم کلی با ذوق و شوق برای خانواده تعریف کردم که چه چیز مجذوب کننده و دلربایی رو کشف کردم. اونموقع دلار ۲.۵ بود و تو دوران اوجش بود چون از ۱.۶ اینا رسیده بود به دو نیم و گوشی تو پیک قیمتش بود و تحریم ها تازه شروع شده بودن، خلاصه پدر گرامی طی یک اقدام غیر منتظره برای تولدم خریدش و من که اصلا انتظارشو نداشتم واقعا سورپرایز شدم روز تولدم. قسمت دوم قضیه این بود که خود این اپلیکشین لانگمن ۳۰ دلار بود♂️، یکم که آبا از آسیاب افتاد یه گیفت کارت ۵۰ دلاری اپل سفارش دادیم که بیارن(اون موقع هنوز تو مغازه های ساوه آیفون نمیفروختن و بقیه جاها هم مثل الان همه گیر نبود) گیفت کارت ۵۰ دلاری رو ۲۱۰ تومن برامون آورد ، دیگه ببینید چقدر بهمون انداختش اون موقع. اپ رو نصب کردم و تا الان صد برابر اون پول ازش استفاده کردم. گذشت و گذشت تا رسیدیم به چند سال پیش که لانگمن شرکت سازنده اپ رو عوض کرد و اون اپ از روی اپ استور پاک شد و اپ جدیدو گذاشتن و دوباره سی دلار، با ایمیل پشتیبانیش نامه نگاری کردم و یه کد دسترسی برای خرید درون برنامه ای گرفتم و رایگان اوکی اش کردم. باز گذشت و گذشت تا اینکه لانگمن طی یک اقدام خفن اکتیویتور تزارسش رو با اپ دیکشنریش ادغام کرد و باهم ۳۲ دلار عرضش کرد(یه اپ دیگه)، چقدر اپ تو اپ شد ، خلاصه نشستم تا تخفیف بذاره روش تا بگیرمش، یکم که گذشت ۱۸ دلار شد، سریع گرفتمش. بهترین چیزی بود که یه زبان آموزش میتونست داشته باشتش. تا همین یکی دو سال پیش همدمم یود تا اینکه طی اقدام حرص درار شرکت سازنده دیکشنری (pearsone( دوباره سازنده اپلیکیشن تغییر پیدا کرد و اپی که من بهش پول داده بودم به کل از اپ استور حذف شد و چون تو آی او اس جدید نمی شد دیگه با فایل نصبی از کامپیوتر اپ رو با گوشی سینک کرد و منم گوشیمو عوض کردم روی گوشی جدید نمیتونستم داشته باشمش و ۱۸ دلارمم پر کشیده بود و اپ های قبلی هم روی اپ استور نبودن دیگه، و اپ جدید به معنای واقعی کلمه مزخرف بود و ریتینگش ۲.۹ بود در صورتی که اپ قبلی ریتینگش ۴.۹ بود ، طی یه حرکت غیر منتظره اون اپ برای یه هفته توی اپ استور قرار گرفت و غیر منتظره تر از اون اینکه من تو اون یه هفته اسمشو با نا امیدی سرچ کرده بودم و دیده بودم که هست و دانلودش کرده بودم و در پوست خود نمی گنجیدم ، هفته بعدش دوباره برش داشتن تا الان. امروز به سرم زد که یه ایمیل بزنم به پشتیبانی و ازشون بخوام که اون ۳۰ دلارم و اون ۱۸ دلارمو ریفاند کنن، دلم روشنه، اگه بگیره که واقعا خیلی میچسبه. این بود انشای من.
درباره این سایت